سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مصطفی میری



ما باید یاد بگیریم که عشق بورزیم و بخندیم


کار خیلی سختی به نظر میاد ،


آیا ما به همه عشق می ورزیم ؟


به انسانها ، پرندگان و حیوانات ؟


دوست داشتن دوستان آسان است ، اما آیا افرادی را که بد خواه ما هستند نیز دوست میداریم؟


محبت کردن به بستگان و عزیزان و نزدیکان آسان است ، اما آیا به غریبه ها هم محبت میکنیم؟


دوست داشتن کسانی که ما را می ستایند ساده است ، اما آیا کسانی را که آزارمان میدهند دوست داریم؟


عشق ورزیدن به کسانی که به ما کمک می کنند آسان است ، آیا به آنان که مارا تحقیر میکنند، یا رفتاری خود خواهانه با ما دارند عشق میورزیم؟


محبت کردن به افراد ثروتمند و متمول آسان است ، آیا به افراد فقیر، بی چیز و غمزده محبت میکنیم؟


عشق ورزیدن به‌‌ <خوب و پرهیز گار> آسان است ، آیا به گناهکار ، مجرم ، دزد و سارق عشق میورزیم؟


آیا همه آنان را که گمراهند و قانون آنان را زندانی کرده است دوست میداریم؟


آیا به پرندگان و حیواناتی که هر روز به کشتارگاه برده میشوند تا خوراکمان را تأمین کنند عشق میورزیم؟


آیا گیاهان ، درختان ، گلها ، برگها و علف ها را دوست میداریم؟


آیا عاشق رودخانه ها ، دریا ،تپه ها ،کوهها ، سنگ ها و ستاره ها هستیم؟


آیا هر دانه شن ، هر قطره آب ، هر شعاع نور را دوست میداریم؟


آیا به خداوند و هر چه خلق کرده عشق میورزیم؟



آیا در همه موقعیت ها و وقایع زندگی میخندیم؟


وقتی که بخت به ما رو می کند خندیدن آسان است ، اما آیا هنگامی که بد اقبالی به سراغمان می آید باز هم میخندیم؟


آیا وقتی که عزیزی ما را ترک می کند و یا دوستان از ما چشم میپوشند ، یا وقتی که همه چیز در اطرافمان در تاریکی فرو رفته است و حتی ستاره ای نمیدرخشد ، میخندیم؟


تا زمانی که عشق ورزیدن و خندیدن را نیاموخته ایم ، آماده ورود به قلمرو خداوند نیستیم ،


قلب ما سخت شده است ، باید نرم لطیف و منعطف شود ، خاک ما حاصلخیز نیست ، باید آن را با عشق و خنده شخم بزنیم .


اگر زمین سفت باشد دانه ای نخواهد رویید ، زمین را آماده کنیم ، این کار با عشق و خنده میسر است .


یر گرفته از کتاب برای آن به سوی تو می آیم....   نوشته جی.پی.وسوانی



بیا تا که با هم مدارا کنیم


شبی زیر یک خیمه مأوا کنیم


شب آسمانها پر از دیدنی ست


بیا آسمان را تماشا کنیم


ره عشق دورُ ؛ بیا خویش را


برای رسیدن مهیا کنیم


صدای مناجات پروانه را


از آن سوی گلها تماشا کنیم


درختان این باغ زخمی شدند


مگر باغ را ما مداوا کنیم


اگر یادمان بود و باران گرفت


نگاهی به احساس گلها کنیم


اگر کینه آمد به سر وقتمان


سر کوچه او را ز سر وا کنیم


اگر گفت : من با شما دوستم


برانیمش از خویش و حاشا کنیم



 

 
 
نویسنده :  روح الله
خودمُ نمی بخشم

گفتم : مطمئنی اگه قضیه رُ تموم شده بدونم ، راحت تری ؟



گفت : آره...نه... فک کنم.......



گفتم : به دلت رجوع کن......



گفت : مهم نیست دلم چی میگه ، مهم تصمیمیه که گرفتم.....



گفتم : و این که دلت چی میگه هم که لابد به من ربطی نداره ؟



خندید....



گفتم : نمی خوای به دلت فرصت بدی؟



گفت : یه دفعه بهش فرصت دادم پشیمون شدم....



گفتم : مطمئنی که اون دفعه حرف دلت بود ؟



سکوت کرد و بعد گفت : بابامُ دوست داشتم ، به حرف اون گوش دادم....



چی باید میگفتم ؟



میخواستم بگم : ببخشید دختر خانم ، شما چند سالتونه ؟


میخواستم بگم ....



ولی نگفتم



گفتم : با این حساب دیگه هیچی بین ما نیست اگه نظرت عوض شد........



 


احساس سبکی عجیبی داشتم ، احساس می کردم میتونم تا خود ماه پرواز کنم.... ولی این احساس زیاد دوام نداشت....رسیدم خونه ، به داداشش گفتم همه چی تموم شد ، بهش یه زنگ بزن احوالشُِ بپرس امشب اصلا حالش خوب نیست...... بعد از اینکه ماجرا رُ تعریف کردم کلی شاکی شده بود ، میگفت باید با مادرم صحبت کنم ، آخرش که چی ؟ آخرش که باید ازدواج کنه !


به ریحانه گفتم : تو دیگه چطه ؟ ناراحت منی یا اون ؟ گفت : معلومه تو ، گفتم اصلا مهم نیست ، حواست باشه برخوردت باهاش عوض نشه ها ، مثل همیشه باهاش بر خورد کن....


صبح روز بعد ( هشتم اسفند 1383 ) وقتی تو ایسگاه راه آهن تهران داشتم از قطار پیاده میشدم ، دستام تو جیبم یه کاغذُ لمس کرد.... درش آووردم و نگاش کردم....


واااای کاغذ تقلبی هام بود (حرفامُ نوشته بودم که اگه در حین مذاکره لازم شد یه نگاه بهش بندازم ولی لازم نشد...) دوباره همه چی به یادم اومد... و دوباره اعصابم به هم ریخت..... اگه منُِ نمی خواست چرا اون کارا کرده بود ؟ چرا اون حرفا رُ زده بود؟ اون سکه رُ چرا اونجا چسبونده بود؟....چرا و چراهایی که هیچ جوابی نمیشد براش پیدا کرد



اون روز تولدم بود ، عجــــــــــــب احساس خوبی داشتم ، دوباره اون کتابُ که دو روز قبل واسه تولدم بهم داده بود خوندم ، مخصوصا اون صفحه که سکه رُ چسبونده بود توش ، دوباره یادداشتشُ خوندم و همینطور معیاراشُ..... دوباره و دوباره اونا رُ خوندم.....



با خودم گفتم خاک بر سرت ، به این زودی جا زدی ؟ نفهمیدی که احتیاج به زمان داره تا اون خاطرات تلخُ فراموش کنه ؟ تا بتونه دوباره به یه نفر اطمینان کنه؟


اعصابم حسابی به هم ریخته بود.... باید بهش میگفتم که فضیه رُ تموم شده نمی دونم .....



میدونستم ، چهار شنبه ساعت ده تا دوازده کلاس داره ، میدونستم خوابگاه نیست ، زنگ زدم خابگاه و سراغشُ گرفتم ، نبود ، گفتم بگید فلانی زنگ زد ....


با این کارم میخواستم بهش بفهمونم که هنوز به یادشم..... ولی نمیدونستم یه نفر که خودشُ بهترین دوستش میدونه با حرفاش اونُ تحت تأثیر قرار میده تا از این فکرا نکنه ، یه وقت بهترین دوستشُ فراموش نکنه و فکر ازدواج به سرش نزنه..... یادمه هر وقت میخواست بیاد خونمون دوست جونش حسابی از دستش ناراحت میشد ،  میترسید از دستش بده....



از اون روز به بعد بیشتر از اون که دوسش داشته باشم ، دوست داشتم کمکش کنم....



بهش ایمیل زدم ، بهش گفتم : به خاطر دل تو روی غرورم پا گذاشتم........بعد از اونکه دو هزار بار اون کتاب و هزار بار اون نامه رُ خوندم ، فهمیدم تو دوست داشتنی ترو با هوش تراز اونی هستی که فکر میکردم........ گفتم تو تنها شانس منی.....


ولی چشمتون روز بد نبینه ، چند روز بعد چند تا آف الاین ازش دریافت کردم که حتما یه روزی عینا میذارمش تو وبلاگم........


با این که اون پیامش خیلی عصبانیم کرده بود ، سعی کردم بازم بهش فرصت بدم.....



یادمه یه روز داداشش بهم گفت : منُ تو مشکلمون اینه که دوست داریم  اصولی رفتار کنیم..... سرش داد بکش ، دعواش کن ، بگو دست از این کاراش برداره یا اقلا بگه مشکلش چیه.....


با این که این کار از نظرمن به عنوان آخرین راه حل میتونست مفید باشه ، ولی هرگز این کارُ نکردم و به اصولم پایبند بودم ، فکر میکردم حتما باید برای اینکه مدتها منُ سر کار گذاشته ، و اینکه امروز نظرش عوض شده دلیل قانع کننده ای داشته باشه.....






 میخوام بگم :


چشمها را باید بست ،


به روی آنان که نمیبینند .



 


و میخوام بگم :


خودمُ نمی بخشم ، اگه فکر کنم نمیتونم ببخشمش


خودمُ نمی بخشم ، اگه فکر کنم ازش متنفرم


خودمُ نمی بخشم ، اگه یادم بره حاضر بودم واسش همه کار بکنم


خودمُ نمی بخشم ، اگه یادم بره به خاطرش با کیا جنگیدم


خودمُ نمی بخشم ، اگه یادم بره به خاطرش با خودم هم جنگیدم


خودمُ نمی بخشم ، اگه اعتقاداتمُ فراموش کنم ،


خودمُ نمی بخشم ، اگه خواستهای دیگرانُ نادیده بگیرم


خودمُ نمی بخشم ، اگه فراموش کنم کجا بودم ، و کجا قراره برم


خودمُ نمی بخشم ، اگه فراموش کنم ، بعضی وقتا بعضی چیزا رُ باید فراموش کنم


خودمُ نمی بخشم ، اگه احساسمُ بعد از نوشتن این چند سطر، فراموش کنم

 

 
 
روز های بچگی و عشق

 


سلام به همه دوستای گلم


یادش به خیر چه روزایی بود روزای بچگی ...  


همیشه دوست داشتم دکتر بشم مثل بقیه بچه ها ولی بعد ها فهمیدم دوست دارم چکاره بشم ....


یه کتاب راهنمای انشاء داشتم که همیشه ازش کمک می گرفتم کمک که چی عرض کنم ازش کپی می کردم !! وای از موضوات تکراری انشاء ؛ از بس انشاء با موضوع -دوست دارید در آینده چکاره شوید- رو از اون کتاب نوشته بودم کاملا حفظم شده بود.... همیشه مهر ماه جزء اولین موضوعات -تابستان خود را چگونه گذرانده اید- بود و بعدش -خاطره یک روز تابستان- و بقیه اون موضوعات تکراری که هر سال تکرار می شد ....


تعطیلات نوروز با همه کوتاهیش خیلی دوست داشتنی بود ؛ خونه پدربزرگ ؛ با هم بودیم ؛ با کسایی که بعضی هاشون رو تو سال فقط دو بار می دیدیم ؛ خلاصه با دخترا و پسرای فامیل حسابی بهمون خوش می گذشت و چه آتیشایی که نمیسوزوندیم .....


ولی تو آرشیو ذهن من خاطره ای از خونه بازی و خاله بازی و این جور چیزا نیست شایدهم فراموش کرده باشم....


یادمه علاقه ای نداشتیم تو بازی دخترا باشیم شاید اونا ما رُ تحویل نمی گرفتند وشاید هم ما بلد نبودیم نازشونُ بکشیم....


انگار همین دیروز بود که یکی شون داشت پز موهای بلندش رُ به بقیه دخترا می داد بعدش ازم پرسید مُحَرّمی ؟


گفتم چی؟ مُحَرّم ؟


گفت یعنی مَحرمی ؟


گفتم : آهـــــان !!! نه بابا مگه نمی دونی من نامحرمم؟ و بعد از اون کمتر ازش حرفی شنیدم


یکی از خاطراتی که هر چند خیلی کم رنگه ولی شاید هرگزفراموش نشه و تبدل شده به یه سوال بزرگ که البته به دنبال جوابش نیستم مربوط به اون روزی بود که روی پله نشسته بودم یکی شون اومد وایساد روبروم و با چشمای درشتش بهم خیره شد و .....



اون روز افطار مهمون داشتیم ( فکر می کنم خودتون میتونید حدس بزنید؛که کیا مهمون ما بودند)ومن فقط و فقط یه کمی اضطراب داشت منتظر بودم وهر کی در میزد فکر میردم که خودشونن ....


                                                                                                                                              


بالأ خره اون زنگی که من منتظرش بودم به صدا در اومد و اونا اومدندولی مثل اینکه یکی شون نیومده بود(بازم خودتون حدس بزنید کی کم بود) معلوم شد که اون روز تو مدرسه شون افطاریه... به خاطر همین؛ طرف قراره با تأخیر بیاد


 


با خودم گفتم اینبار هم حتماُ باید درُ خودم باز کنم ؛ چند باری زنگ به صدا در ولی اون نبود....


حدود ساعت هفت یکی زنگ زد حدس میزدم که اینبار دیگه حتما خودشه از جام پریدم رفتم تا درو باز کنم دستم به طرف دستگیره رفت ولی فکر کردم بهتره اول چراغ دم درُ روشن کنم و با این که عادت به این کار نداشتم ولی اون شب چراغ ُ روشن کردم.


درو که باز کردم کسی رُ ندیدم یه قدم اومدم جلوتر ؛ کنار دیواروایساده بود  وقتی نگام بهش افتاد همزمان سلام کردیم و دعوتش کردم که بیاد تو ؛ و فوری برگشتم تو اتاقی که مهمونا بودند .


حالا همه دارن می پرسن که کی بود و چون به زبون آوردن اسمش برام سخت بود سعی کردم یه خورده مکث کنم تا خودش بیاد ولی همه نگاه ها به دهن من بود و همه جواب می خواستند خیلی یواش اسمشو گفتم و مادرش وقتی منو با این حالت دید شروع کرد به خندیدن....



بعد از رفتن مهمونا یکی بهم گفت:چی بهش گفتی ؟ طفلک حسابی قرمز شده بود !


ولی فکر کنم یارو همین جوری یه چیزی گفت و اصلا دلیلی نداشت که اون رنگش عوض بشه ولی من چرا طبق معمول خجالت کشیده بودم (نمی دونم شاید هم از فیلم بازیم بود).



بهم گفت عاشقشی ؟ سکوت کردم ، گفت: اگه بهش رسیدی معلومه عاشقش بودی ،


دیگه نمی شد سکوت کرد ، گفتم ولی هدف که فقط رسیدن نیست ، هدف خوشبختیه ، قبل از اینکه عاشق اون باشم ، عاشق خودمم و اینکه کاری نکنم عذاب وجدان بگیرم عاشق زندگی ای هستم که در اون همسرم از هر نظر خصوصا از نظر روحی ارضاء و اشباح بشه ، طوری رفتار کنم که براش قابل اطمینان باشم و خلاصه این که قبولم داشته باشه و راحت باهام حرف بزنه و بتونم درکش کنم....